persian fans SS501
سلام به اولین انجمن رسمی دابل اس توی ایران خوش امدید!
برای استفاده ی کامل از امکانات سایت لطفا وارد شوید
ممنون
برای استفاده از تمامیه امکانات لطفا از مرور گر های استاندار مثل فایر فاکش استفاده کنید.
در صورت بروز مشکل حتما به مدیر پیام خصوصی دهید
persian fans SS501
سلام به اولین انجمن رسمی دابل اس توی ایران خوش امدید!
برای استفاده ی کامل از امکانات سایت لطفا وارد شوید
ممنون
برای استفاده از تمامیه امکانات لطفا از مرور گر های استاندار مثل فایر فاکش استفاده کنید.
در صورت بروز مشکل حتما به مدیر پیام خصوصی دهید
persian fans SS501
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

persian fans SS501

به اولین انجمن رسمی دابل اس توی ایران خوش امدید
 
HomeSearchLatest imagesLog inRegister

اطلاعیه انجمن ... تذکر های *مهم*

  •   تبلیغ هرگونه انجمن دیگر یا موضوعی غیر از دابل اس در این انجمن ممنوع میباشد *مهم*
  •  اسم مطلبی که ارسال میکنید به مطلب مربوط باشد. مشخص کننده ی محتوای مطلب شما باشد. *مهم*
  •   هر مطلب رو در قسمت مربوط به اتاق انجمن خودش ارسال گردد    *مهم*
  •  مطلب ارسالی 2 بار در دو مکان متفاوت ارسال نکنید   *مهم*
  •  اگر در مورد یک موضوع ارسال شده مطلبی کامل کننده دارید به همون پست اضافه کنید. الکی با اتاق زدن فروم رو شلوغ نکنید.    *مهم*

انجمن اماده برای تبادل بنر سایت ها و انجمن های کره ای میباشد

برای اطلاعات بیشتر به این قسمت مراجعه کنید 

توجه توجه 

بچه های بدون عضویت میتونند از قسمت ازاد استفاده کنند

توجه توجه 

Log in
Username:
Password:
Log in automatically: 
:: I forgot my password
Similar topics
Who is online?
In total there are 2 users online :: 0 Registered, 0 Hidden and 2 Guests

None

Most users ever online was 215 on Mon Apr 12, 2021 6:13 pm
Latest topics
» عکس حرکتی !!
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jan 30, 2013 1:58 pm by ara-youngi

» آهنگهایی که کمتر شنیدین
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeTue Dec 04, 2012 10:37 pm by daryr

» bita314
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Oct 10, 2012 2:15 pm by *vampire 501*

» داداشی در سربازی
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Sep 23, 2012 10:12 pm by ♬º◕Yas Ⓔ man◕º♬

» عکس عشقم
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeMon Sep 10, 2012 5:05 pm by daryr

» Postcard in USA دابل اس ss501
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeMon Sep 10, 2012 2:03 pm by kimia

» دابل اس چرا اینجوری شدید
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Aug 29, 2012 6:05 pm by maryami

» Heo Young Saeng-FIRST SOLO STORY
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Aug 22, 2012 6:00 pm by daryr

» عکسای خوشگل از یونگ سنگ
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Aug 22, 2012 5:34 pm by daryr

» داداش جونگ مینی
☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeThu Aug 02, 2012 9:06 pm by maryami


 

 ☁rainy love☁ - ☂ss501☂

Go down 
2 posters
Go to page : 1, 2  Next
AuthorMessage
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 8:48 pm

[center]
سلام دوستای گلم

اینجا میخوام براتون یکی از داستان های قشنگ دابل اس رو بذارم

امیدوارم خوشتون بیاد

Stupid Rabbit51

친구가 내 안부

당신은 그룹 SS501에 관하여이 이야기를 쓰기 위해 나는 예정

Stupid Rabbit42
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 8:50 pm

خودش هم هیچوقت نفهمید چه شدکه اینطور تمام فکر وذکرش وتمام لحظه لحظه زندگی اش اوشد ......شایدواقعاحقیقت داشت که هرگزنمی توان ازچنگال سرنوشت گریخت.........کنارپنجره اتاق رفت وبه بیرون نگاه کرد.....کمی بعداومیرسید مثل همیشه خندان وبا تبسمی شیرین ..... همان چشمان گرم وکشیده که درناراحتی به اوآرامش خاصی می بخشید.........
باران بی وقفه می باریدحتی خودش هم نفهمیدچرایکدفعه اشکهایش روگونه های برجسته اش غلتید وپایین ریخت........تصویرمبهمی ازگذشته به خاطرداشت آن زمان که به خاطر ناملایمات زندگی مثل این باران اشک میریخت و حواسش به جاده ای نبودکه درآن پیش میرفت........فقط به این باوررسیده بودکه دیگر تحمل این رانداردکه حتی نفس بکشد ...... وسط خیابان می دوید ومی دوید فقط میدانست که بایدفرارکند بایداززندگی فرارکند......... وآن برخوردبه یادماندنی بااو...... آهی ازنهادش برخواست که چرا دراین دنیا بایداینطور قابل ترحم زندگی کند ........چرا مادرش بایدخودکشی کند وپدرش برای اینکه آبروی خود وخانواده اش نرود به همه گفته بود که زنش دراثربی احتیاطی دررانندگی مرده بوددرحالی که آن زن ازعمد خودوماشینش رابه ته دره انداخته بودودخترش هم فکرمیکرد که اگردراین جاده خلوت بدود شاید به مادرش برسد.....آن موقع 17سال بیشترنداشت وحتی شایددرک درستی هم اززندگی نداشت آن موقع خیلی افسرده بوداماحالا به کمک یونگ سنگ کمی به زندگی برگشته بود حلقه های قهوه ای که دراثرضعف وافسردگی زیرچشمش بودبه کلی محوشده بودودرصورتش همان شادابی ونشاطی دیده میشد که درصورت هردختر18ساله جوان دیده می شد....
باران بندامده بودبه ساعت نگاه کرد5:30 بودواوبی صبرانه انتظارمیکشید یونگ سنگ ازراه برسد وخودرابه درون آغوش اوبیاندازدوشایدهم ببوستش........ برگشت وبه اتاقش نگاه کرد ازآشفتگی آن کاسته شده بودجزتختش که همچنان به همریخته بود دررابه ارامی بازکرد به یادآوردکه چطور تا2سال پیش ماننیه پسربچه خیلی شیطان پله هارابالا پایین میرفت چه بسا گاهی روی آنها می افتاد فریادش به اسمان می رفت حالا چه شده بودکه اینقدرآرام شده وجزبرای تعدای خاص خنده ای ازته دل نمی کرد .ارام پیش رفت وازلای دراتاق که نیمه بازبودبه پدرش نگاه کرد.آنچنان سرگرم کارش بودکه حتی وقتی صدای آیفون درآمدسررابلندنکرد..ناگهان به خودش آمد حتما یونگ سنگ بود.........بی اختیارلبخندی شیرین زد ........آرام ازدراتاق دورشدبعد بچنان سرعتی ازپله هاپایین رفت که برای خودش هم غیرقابل باوربود.....دربازشداوناگهان وسط هال ایستاد یونگ سنگ داخل شدوبه اونگاه میکرد وچنان لبخندمیزد که لپهایش دچارفرورفتگی شد....... طوری ماتش زده بودکه انگارسالهاست اوراندیده یونگ سنگ جلوترآمدودستش رو جلوی صورت اوتکان دادوگفت
_هی......لی هایسون کجایی؟؟؟؟ یعنی اینقدرمن خوشگلم؟؟؟خودم می دونستم
هایسون باحالت خاصی اخم کرد
یونگ:خوب خیله خوب باشه توازمن خوشگلتری ؟؟؟راضی شدیدبانوی من؟؟
هایسون:لوس بی معنی
یونگ:خوب خانوم بامعنی حالا اجازه نمیدی بیام تو؟؟؟
هایسون:موفرفری الان داخلی...
یونگ:بازتب کردی موهای من لخت و خوشگل و ...
هایسون:خوب باشه باشه موفرفری بیا بریم بالا
یونگ:نه توبیا بریم بیرون
هایسون:چرا؟چی شده مگه؟؟
یونگ:چی بایدبشه .میخوام ببرمت بیرون چون......
هایسون:چون چی؟؟؟؟
یونگ:اه چرا اینقدرحرف میزنی برولباس بپوش بیادیگه دوست ندارم زنم واسه همه چی سوال پیچم کنه.
وناگهان متوجه ابروهای هایسون شد که یکی پس ازدیگری بالا رفت ومیخواست فریادبکشد.یونگ سنگ که متوجه شده بود سریع حرف خودراپس گرفت وگفت:
_ منظورم دوست دخترم بودیا...یا همسرآینده
هایسون:آها...خوب من رفتم
بعدچرخیدوبه سمت پله هارفت ولی یکدفعه برگشت طوری که یونگ سنگ کمی ترسید که دوباره چه شده؟
هایسون :خوب حداقل یه لحظه بیا کمکم کن لباس انتخاب کنم
یونگ سنگ به علامت تاکیدسرش راتکان دادودنبال اوراه افتاد .هردوازپله هابلا رفتندوداخل اتاق شدند وهایسون دررابست.یونگ سنگ به تخت شلوغ ودرهم برهم نگاه کردوازتعجب دهنش بازماندکه آیا این تخت متعلق به یه دختراست؟
یونگ: بااین وضعی که تخت توداره حتم دارم این اتاق هم قبل ازاومدن من همین شکلی بوده فقط کی تمیزش کرده؟ کارتویکی نیست.
هایسون که کنارکمد بودودرآنرا گشوده بود برگشت ویونگ سنگ رانگاه کرد وگفت:نه اینکه شماهمش اتاقتون روتمیز میکنین ....... نمی دونم مادرت ازدست پسره شلخته ای مثل تو چی میکشه....
یونگ:کی داره به کی میگه
هایسون یه لحظه احساس نامربوطی ازاین به اودست که یونگ سنگ دارداورا باکسی مقایسه میکند شاید یه دختر دیگر وهمین فکرباعث شدکه چهره اش درهم رودهرچه بوداونمی توانست ماجرای پدرومادرش رافراموش کند بااینکه خودش همیشه شاهد بود که پدرش چقدر مادرش رادوست داردشاهد ان هم بودکه پدرش ناگهان به یک غریبه چنان دلباخت که حاضربودبه خاطران حتی زن وبچه اش راهم فدا کندگرچه سانی انقدرهاهم غریبه نبودفقط صمیمی ترین دوست مادرش بودکه مربی رقص بود وهمین سانی وقتی اشتیاق هایسون رادیدتاآنجاکه میتوانست اورادررقصیدن خبره کردوشایدمقصودش ازاین کار این بود که رفت وآمدش راباخانواده لی بیشترکندوآن طوربیشرمانه شوهردوست خودراازاوبرباید.البته سانی زیبایی خاصی درچهره داشت اماقلب واحساس زیبایی نداشت.ازآن پس بودکه هایسون دیگراوراخاله سانی صدا نکردوبه همان لحن خشک ورسمی اکتفاکردوبرایش این موضوعات درسن 17سالگی خیلی غیرقابل هضم بود واگریونگ سنگ درآن جاده اورانمی یافت معلوم نبودکه چه به روزگارش می آمدوشایدهم تا الان زیرخروارها خاک خوابیده بود..
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 8:52 pm

.ازتصوراینکه روزی یونگ سنگ هم اورا ول کند یک لحظه برخودلرزیدویک آن یادمادرش افتاد چه قدرشبیه اوبود.یونگ سنگ که متوجه تغیرحالت اوشده بودازروی تخت بلندشد وبه طرف هایسون رفت .هایسون برگشت و یونگ سنگ را نزدیکتراز ان چیزی که انتظار داشت دیدکه باحالتی متاثراورامی نگرد. لب های خودراگزید ونفس بلندی کشید نگاهش را ازیونگ سنگ دزید وبه هرجایی نگاه میکرد مگر چشمان او.یونگ سنگ چانه اش را گرفت وبالا آورد تا تا هایسون نگاهش کند
یونگ:منظوری نداشتم....
هایسون:نه من بیخودی اینطوری شدم
یونگ:بیخودی نبود.تقصیرمن بود
وسپس نیم قدمی جلوترگذاشت وهایسون رامیان بازوان خودگرفت واورابه سینه خودفشرد.هایسون هم احساس کرد که دوباره آغوشی مطمئن وتکیه گاهی قوی پیدا کرده.چشمانش رابست وبه صدای ضربانی گوش داد که خیلی هیجان زده به درودیوارسینه یونگ سنگ میزد انگارکه قصدداشت بیرون بیاید.ازاین حالی که یونگ سنگ داشت خنده اش گرفت ویه لحظه فکر کردچه کسی میتوانداین لحظه هارا ازاوبگیرد که خیلی سریع هم جواب خودراگرفت.یونگ سنگ رهایش کرد وبه طرف کت چرمش رفت که رو تخت بود گوشی خود رااز آن درآورد
_:خاک برسرت اینقدر عرضه نداری یه دختر رو راضی کنی که شام ببریش بیرون؟ وای تو چه طوری میخوای یه روززن بگیری؟ اصلا کی به توزن میده؟کی حاضرمی شه زن توبشه ؟
یونگ:احیاناسلام ....یه نفس بگیربعد وربزن.....مطمئن باش به من میدن به تونمی دن..
_:تاتووهیونگ هستی من زن میخوام چیکار؟الان کجایی؟چرانیومدی؟ومتقاعب ان صدای هیونگ آمدکه گفت:خفه شوهویج......
یونگ :داریم راه میفتیم......
هایسون که ازآن طرزمکالمات حدس زده بود چه کسی پشت خط است خنده ارامی کرد یک تی شرت زرد که استین هایش به بازویش هم به زورمیرسیدودوریقه واستینش باکش جمع شده بود ویک شلوارک نارنجی که دورکمر ش سبزبود انتخاب کرده بود وازیونگ سنگ خواست لحظاتی اتاق را ترک کند لباسش راعوض کرد .میخواست موهایش راشانه بزد که یونگ سنگ با کلافگی وارداتاق شد وبرس راازدست اوگرفت وخودش مشغول شد چندبارنزدیک بودجیغ بکشداما فکراینکه اینکاراوپدرش رابه داخل اتقش میکشاندازجیغ زدن منصرف شدولی بازجای شکرش باقی بودکه یونگ سنگ زودکارش راتمام کرد میخواست ارایش کندامانیازی ندیدچون لب هایش مثل همیشه سرخ بود ومژه های بلندش حالت دار وازهمه زیباترچشمان درشت وقهوه ای رنگ اوکه یونگ سنگ آنراخیلی دوست داشت مثل همیشه زیباییش را تکمیل میکرد.(این خودمم...هایسونوشبیه خودم فرض کردم ولی من اینقدراهم که گفتم خوشگل نیستم .اصلا من خوشگل نیستم که که که صورت من پرجوشه.حالاشمااینوخوشگل فرض کنین)
یونگ:هوابارونیه ها سردت نمی شه؟؟
هایسون سویشرت آبی رنگی برداشت وهردوازاتاق خارج شدند.ازپله هابه سرعت پایین رفتندودرهال طوری سریع حرکت میکرد ند که انگارمیدویدند .ازخانه خارج شدندوسوارماشین شدند ورفتندوپدرش آقای لی درحالی که فنجانی قهوه به دست داشت باخونسردی دورشدن ماشین رانگاه میکرد.
........................................................
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 8:53 pm

جونگ مین:وای مردشورهرچی پسربی عرضه ودختروببرن.ببین چه جوری معطلمون کردن.......
کیو:وای.........
جونگی:چته؟
کیو:هیون هم وقتی عصبانی میشه اینقدر ترسناک وبیخودنمی شه
جونگی:ایشششششششششششش
هیون:من بیخودمی شم؟؟
جونگی :واییییی خدا اینا چه خل وچلایی بودن گیرمن انداختی ..یه پوستی ازاین یونگ سنگ بکنم که دیگه هوس نکنه باهیچ دختری دوست شه
کیو:خوب درکش کن دیگه هایسون دخترحساسیه
جونگی:والا دابل اس همین یه قلم روکم داشت
که صدای گوش خراش ماشینی اومد که انگاربه چیزی خورده بود....
جونگی وبقیه که توحیاط بودن به سمت دررفتن ودررابازکردندوچهره همگی روتعجبی پوشانده بودکه انگاردردنیاازین اتفاق خنده دارترنبود
جونگمین گفت:بی عرضه بود.دست وپاچلفتی هم شد.
یونگ سنگ ازماشین پیاده شد تا ببیندچه کارکرده؟هایسون هم سریع پیاده شد وچشمش به4نفرافتاد که خیلی متاثربه روبه رویشان نگاه میکنند منتظر بهانه ای هرچندکوچک هستند که بزنندزیرخنده.هایسون ازدیدن قیافه آن ها خنده اش گرفت.بلندخندید متقاعب اوآن4نفرهم زدندزیر خنده.یونگ سنگ برگشت وبا اخم به انها نگاه کرد..هیون جلو آمدوسوارماشین شد آنرا به داخل خانه برد.جونگمین وهیونگ که دیگه داشتند ازخنده ریسه میرفتند سعی میکردندتعادل خودراحفظ کنند.هایسون به قیافه عصبی یونگ سنگ نگاه کرد وبه سمت اورفت ودستش راگرفت واورا به سمت خانه برد.وقتی داخل حیاط شدند
کیوگفت:هی ...لی هایسون چی کارش کردی این بدبختواینقدرحواسش پرت بوددیواربزرگترازهیکل خودشو ندید؟؟ها؟
هیونگ: عاشقققققققققققققققققققققققققق
جونگمین:بازتوحرف زدی مغزفندقی؟نه هایسون یونگ سنگ رو عاشق کرده بود شایدهم کاری کردکه این دست وپاچلفتی میخواست بوسش کنه؟
هیونگ:خرگوش باهوشم بازهویجاتونشسته خوردی؟
هایسون:هی پارک جونگ مین............ وانگشت خودرابه طرف جونگ مین گرفت
جونگ:بله خانوم لی هایسون؟؟؟؟
هایسون که متوجه لحن صحبت خود شده بود دست خودرا پایین آورد وگفت:کمترسربه سر یونگ بذار؟
هیونگ:چی؟؟ یونگ؟؟
جونگ:وای خداچرابچه هارواینقدرکنجکاوونفهم آفریدی؟مثل اینکه چندوقت دیگه میخوان ازدواج کنن ها؟؟
هایسون:کی همچین حرفی زده؟ وباعصبانیت به یونگ سنگ نگاه کرد.
جونگمین که توجهی به اشاره های یونگ سنگ نداشت باشیطنت گفت:خوده شخصه شوهرتون
دیگه حتی صدای نفس های عصبانی هایسون به وضوح به گوش میرسید اوهمیشه ازازدواج میترسید به خاطرهمین این ترس راپشت خشم پنهان میکرد ناگهان دنبال یونگ کرد یونگ سنگ هم فراررابه قرارترجیح داد.زمین خیس وسربودوهمین باعث شد که هایسون زمین بخورد.اولین کسی که به اورسیدهیون بود
هیون:حالت خوبه؟؟؟؟
هایسون سرش را به معنای اره تکان دادبه دستش نگاه کرد که خون می امدیونگ سنگ وبقیه به طرف اوآمدند.لباسش پاره شده بوددیگرمناسب یه میهمانی شب حتی داخل خانه هم نبود.
هیونگ:اه ...ازفردابایدمثل خرعرعرکنیم ومثل مثل میمون برقصیم ازهمین امروزبدشگونی فردا مشخص شدیونگ سنگ هم که همین الان زدبه دیوار،هیون بذاریه هفته دیگه شروع کنیم..
هیون:توشایدولی مانه...... غیرممکنه به اندازه کافی خوردی خوابیدی
هایسون:چرابایدهمچین کاری کنین؟
جونگمین یه پس گردنی به هیونگ زدوگفت:نه بچه آخه دهنتو چفت وبست نداره؟
هایسون که متعجبانه انها رامینگریست گفت:چرا؟؟؟مگه اون چی گفت؟؟؟
کیو:خب فردا قراره کارمونوواسه آلبوم جدیدمون شروع کنیم قراربودامشب غافلگیرت کنیم.....
هیون:ای زبون دوتاتونوماردوسرکبری بزنه
هایسون که درشگفتی بودکمی هم نگران شد چون این بدین معنی بود که دیگرکمتریونگ سنگ رومیدید چون به خاطرتمرینات وضبط وفن میتینگ هایش حتی ممکن بودسئول راترک کند.چه قدروحشتناک مضطربانه یونگ سنگ رانگریست وبه چشمانش خیره شد.
هیون:پاشوسرراه برات لباس میگیریم دیرمیشه..........یونگ سنگ وهایسون وهیونگ ومن باهم میریم تووکیوجونگ هم باهم برین.
جونگمین:باشه ،نه اینطوری نمی شه بذارهایسون بامابیاد
هیونگ:هویج جانم هایسون بزرگترداره
جونگ مین به یونگ اشاره کردوگفت:بزرگترش اونوقت اینه؟
هایسون اخم کردوگفت:آره مشکلی داری؟ویونگ سنگ ارام برایش زبانک دراورد
جونگمین :توبرواول رانندگی یادبگیربعدبرامن زبون دربیار...سرکار محترمه بابزرگترتون تشریف بیاریدخوب
هیون عصبانی شدوطوری فریادکشیدکه دیگرکسی نتوانست حرف اضافه ای بزند:بسه دیگههههههههه (مردهوجذبه اش)
حتی هایسون هم هول خوردهمه بلندشدندوبه سمت ماشین رفتندجزهایسون کسی جرات نکردبرخلاف میل هیون رفتارکند واوباجونگمین وکیورفت.
.........................................................................
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:02 pm

داخل ماشین هیون
یونگ:نمی دونم چراهمش میترسم وقتی پیشمه حرف ازیه دختردیگه بزنم یاحتی به کاراش ایرادبگیرم
هیونگ:نابغه هیچکس یعنی هیچ دختری ازاین کارخوشش نمی یاد.
یونگ:ولی هایسون بیش ازحد حساسه......همون قدرکه حتی میترسم ببو.....
هیون:مگه بوسیدن یه دختراونم هایسون بایدآسون باشه که ازترسیدن خودت شگفت زده ای؟
یونگ:شایدتوراست میگی ولی می ترسم یه روز ولش کنم
هیونگ:توغلط میکنی ......خیلی بیخودمیکنی(ممنون داداش گلم ولی دفعه اخرت باشه به یونگی فحش میدی ها!!!! بامن طرفی)
یونگ:خیلی ممنون.وهیون یادته چه طوراون روزوسط جاده می دویید اگه ترمز نکرده بودم حتما زیرش میکردم............ تاچندماه پیش این همش کابوس شب های من بود
هیونگ:آخی چه احساساتی
وناگهان متوجه ماشینی شدند که خیلی سروصدا راه انداخته بودومرتب بوق میزدوجیغ میکشیدند.
هیون: جونگمین خفه شوآبرومونوبردی من همین الان استعفامیدم...........
جونگمین:به توچه خیابونوکه نخریدی کجا میخوایم بریم؟؟ آقای بازنشسته
هیون:اون تفریحگاه ....!
جونگمین:باشه
وهمچنان پرسروصدا ازهیون سبقت گرفت ورفت وسرراه کناریک مرکزخرید ایستاد..
کیو:اگه مابیایم تافردا صبح اینجا علاف امضادادنیم خودت برو
هایسون:بااین لباس؟
جونگ مین:بریم من باهات میام یه زن داداش بیشترندارم که.........آقای مشهوراینجابمون دستت خسته میشه امضابدی بریم هایسی
هایسون:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جونگی:هایسیییییییییییییییییییییییییییی
وهردوازماشین پیاده شدند.هیون هم کمی جلوترازآنها ایستاد.جونگمین به هیونگ که درحال پیاده شدن بودنگاه کردوگفت :آخ عشقم اومد
هایسون :کمترسربه سرش بذارجونگیییییییییییییییییییی
جونگمین:چی؟؟؟؟؟؟
هایسون همانطورکه به سمت مرکزخریدمی رفت برگشت وگفت:جونگیییییییییییییییییییییییییییییی
وهردوداخل ساختمان شدند.کمی گشت زدند.جونگمین:ببین اون خوبه ها!اونکه بنفشه
هایسون نگاه معنی داری به جونگمین انداخت وگفت :خجالت بکش
هیونگ که به آنهارسیده بودگفت:خجالت نمی کشی به هایسون میگی همچین لباسی بپوشه؟هویج؟
جونگ مین:چی کارکنم سکسی جذابم دیگه...........
هیون :هستی که هستی شخصیت داشته باش
یونگ سنگ دنبال هایسون رفت اورادرحالی دیدکه به تاپ خاکستری که راه راه صورتی داشت نگاه میکرد.یونگ:سلیقه ات تکه.لی هایسون
هایسون:فکرنکنم اگه تک بودعاشق تونمی شدم
هردوخندیدندیونگ سنگ ازفروشنده که مات ومبهوت خشکش زده بود خواست که ان تاپ رابرایش بیاورد.ازمرکزخریدبیرون رفتند
هیونگ:صلاح نیست هایسون باتوبیاد..... منحرف
جونگمین برایش ادایی درآوردوگفت:بیابریم هایسون تا به این بچه بفهمونیم نبایدتوکارمردم دخالت کنه زشته به خدا....
هایسون:فکرکنم جایی که میخوایم بریم همین روبه روباشه
هرشش نفروارد تفریحگاه شدند.
خوب پس قرارمون چهارونیم صبح .باباییییییییییییییییییییییییییییییییییی
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:03 pm

هرشش نفروارد تفریحگاه شدند.وپیش رفتند.جونگمین شروع کرددوییدن سمت آلاچیق.
هیون:چرااین امشب اینقدروحشی شده؟
کیو:بگوکی اینقدروحشی نبود؟
همه به داخل آلاچیق رفتندوهایسون هم مرتب ازکارای جونگمین میخندیدکه یکدفعه جونگمین گفت:یادش به خیریادته هیونگ وقتی باهم نامزدبودیم چه قدراینجا می اومدیم؟
هیونگ:هایسون ببخشید.....ولی اگه خدا تورودخترمی آفریدپارک جونگ مین ترجیح می دادم باهایسون ازدواج کنم اما یه بارکنارتونشینم
هایسون که متعجب شده بودگفت :مگه من چمه؟
هیونگ:هیون بدوبستنی بریزبدجوری هوس کردم.
هایسون:هی ...کیم هیونگ جون........... برای چی همچین حرفی زدی؟
هیونگ:هیچی همینجوری
هایسون:میگی یاگوش یونگ سنگوبکشم
یونگ سنگ:وابه من چه؟
هیونگ:آخه خیلی دخترمزخرفی هستی...........1سالوخورده ایه که دوست دختراین ناقصی هنوزحتی یه بارهم نذاشتی توروببوسه.......وقتی بهت میگه که ماله اونی سرش دادمیکشی .....دنبالش میکنی شوخی کردم بابا ولی هرچی باشی ازشخصیت دخترجونگمین بهتری.....
هایسون قیافه جدی به خودگرفت ومتوجه شدکه یونگ سنگ ازاین حرکات اوچقدرناراحت میشود.سریع نگاهی به سمت یونگ سنگ انداخت یونگ سنگ هم که متوجه اوشده روبه هیون کردوگفت:هیون مردی یه بستنی بریزی برامون....
تاتموم شدن بستنی هایسون حرفی نزد همش به خودش ویونگ سنگ فکرمیکردهمه متوجه شده بودیونگ سنگ به هیونگ اشاره کرد که بالاخره منفجرش میکند.
کیو:اه .ازجوسکوت متنفرم .بادانس کردن موافقین؟
جونگمین:باربی کیوجان هنوزشام نخوردیم...........من گشنمه...شماهاچطور؟
کیو:من که دارم ضعف میکنم.
هیونگ:باهمین حال میخواستی دانس کنی؟
کیو:خفه!!!!!!!
شام هم تقریبادرسکوت گذراانده شدطوریکه ازجونگمین وهیونگ بعیدبود.یه ربع گذشت وکیودوباره گفت:حالاشام هم که خوردیم..بریم...
جونگمین ادای کیو رودرآوردوگفت:حالابریم دانس کنیم؟
همه زدندزیرخنده حتی هایسون.هیون:خوب بریم
جونگمین:بیابریم گلم
هیونگ:هیون من باتومی یام منوازاین روانی دورکن
کیو:خوب هایسون توهم بامن بیا
همه برگشتندوباتعجب به کیونگا کردند.منظورش چه بود؟امابرخلاف بقیه هایسون باخنده گفت:بریم
کیودستش راگرفت وباهم مشغول رقصیدن شدند.هر4نفرباتعجب به آندونگاه میکردند.کیوسرش رانزدیک گوش هایسون بردگفت:هایسون........میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
هایسون:اوهوم..........چیزی شده؟
کیو:میخوام بایکی صحبت کنی؟
هایسون:باکی؟
کیو:بهت میگم.
وازهایسون جدا شدودست اورادردست یونگ سنگ گذاشت .خیلی خنده داربودهیون وکیو،جونگمین وهیونگ.هایسون هروقت چشمش به آن ها می افتادبی اختیارمیخندید.امانگاهش رامعطوف یونگ سنگ کرد که عاشقانه به چشمان اوزل زده بود..
هایسون:بدجورعاشق شدی ها!!!!!!
یونگ سنگ:بی مزه....
هایسون:ولی توخیلی بامزه شدی .یونگ سنگ یه دونه بخند.دلم چال لپاتومیخواد
یونگ:خرج داره
هایسون:هرچی باشه
یونگ سنگ شهامتش را جمع کرد وگفت:حتی یه بوسه
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:04 pm


یونگ سنگ زیباترازهمیشه خندید.طوری که هایسون بی اختیاردست خودراکشید ولپ یونگ سنگ را کشید.یونگ:حالا............
هایسون:اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یونگ:آره.....مگه چیه؟
هایسون:نه!!!!!!!!
یونگ سنگ دستش راول کردوگفت:بدقول........واخم کرد
همان موقع جونگ مین به طرفش رفت وگفت:افتخارمیدین بانوی من؟ودستش راگرفت ومشغول رقص شد.حقیقت این بودکه هایسون خیلی زیبامیرقصید....انگارجایی یادگرفته بود.
هیون:ازدختری مثل توبعیده که اینطورحرفه ای برقصی......
هایسون:قبلا به طورحرفه ای دنبال کردم......
هیونگ:پیش کی؟؟؟؟؟؟؟
هایسون نگاه غم باری به آنها انداخت وگفت:پیش نامادریم. این اولین باربودکه به سانی میگفت نامادری . غم بزرگی قلبش رامیفشرد.هیونگ که آرزومیکردای کاش اینحرف رانزده بودخیلی سریع گفت:مهارت توخیلی زیاده که حتی شایدبتونی یه کلاس آموزشی راه بندازی.برای روحیه ات هم خوبه.
هایسون درچشمان هیونگ دقیق شدوگفت:نه.من اونقدراهم خوب نمی رقصم
کیو:وقتی هیون تاییدت میکنه بدون نابغه ای
هایسون:هیون بااین بیچاره هاچی کارمیکنی؟هان؟
هیون:خودشونوزدن به موش مردگی
جونگمین:راست میگه اگه یه حرکت اشتباه کنیم ماروحلقه آویزمی کنه.روزی یه وعده بهمون غذامی ده مارومی ذاره کنارموشا بخوابیم.
هیون:جونگمین هیون نیستم اگه فردا این کاراروباتویکی نکنم
جونگمین پشت هایسون سنگرگرفت وگفت:زن داداش نجاتم بده میخوادمنوبکشه
هایسون خنده ای کرد وبه همه پیشنهادکرد که قدم بزنندچون میخواست ببیندکیو جونگ چه خواسته ای از اوداشت.دوبه دوکنارهم بودند.یونگ سنگ وهایسون،کیوجونگ وجونگمین،هیون وهیونگ.
هایسون :واقعامن خوب میرقصم؟؟؟؟اه.......اخماتوبازکن دیگه..........یونگ سنگ ......مسخره
یونگ سنگ نگاهش کردو گفت:یادت نره قول دادی.......رقصت عالیه روپیشنهادهیونگ فکرکن.
هایسون:دارم به خودم امیدوارمیشم......اسم آموزشگاه روهم میذاریم جدیدترین رقصای دابل اس.
یونگ:قربون همسرخلاقم
صدای خنده هایسون باعث شدکه همه برگردندوبه اونگاه کنند.
هایسون:کیوجونگ.......
وبه سمت اودوید....کیوباتعجب ساختگی برگشت وگفت:بلههههه؟؟؟؟؟
هایسون:بیاکارت دارم
کیو:باشه
جونگمین پیش یونگ سنگ رفت وگفت:این دوتاامشب خیلی مشکوک میزنند
هایسون:خوب...........
کیو:ها؟..........آها....راستش.........
هایسون:بگودیگه تاجیغ نکشیدم..............
کیو:خیله خوب دختره جیغجیغو...میخواستم درباره یه نفرباهات صحبت کنم
هایسون:کی؟؟؟؟؟؟یه دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کیو:راستش آره........توسویونگ رومی شناسی؟
هایسون:سویونگ؟؟؟ وسپس ضربه ای به بازوی کیوجونگ زدوگفت:ای شیطون .دختر مردمو دیدمیزنی ؟بی حیا؟هیون جونگ؟؟؟؟؟………….

هایسون:سویونگ؟؟؟ وسپس ضربه ای به بازوی کیوجونگ زدوگفت:ای شیطون .دختر مردمو دیدمیزنی ؟بی حیا؟هیون جونگ؟؟؟؟؟
…….
کیو:هیسسسسسسس ساکت وسپس ایستادودستان هایسون راگرفت وگفت :من به توامیدوارم هایسون......تومیتونی...خواهش میکنم وسپس قیافه مظلومی به خودگرفت وگفت :هایسون ؟؟؟؟؟؟؟
هایسون:باشه.ولبخندشیرینی زدوپیش یونگ سنگ برگشت وکیوامیدوارانه به اونگاه کرد.
سویونگ صمیمی ترین دوست هایسون بود.پس کیوجونگ اورادوست داشت.چقدر جالب سویونگ وکیوجونگ.
همه برگشتندبه خوابگاه.
یونگ:هیون...میشه ماشینت روبدی من هایسون روبرسونم خونه؟
جونگمین:ندی بهش ها.........دادی به فکریکی دیگه باش
که یکدفعه چشمش به صورت هایسون افتادواضافه کرد:خوب حالادوست داشتی .اصلا حتما بایدبهش بدی.
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:04 pm


یونگ سنگ وهایسون سوارماشین شدند.
هایسون به بیرون نگاه میکردونقشه میریخت چگونه ماجراروبه سویونگ بگوید.واقعاکارمشکلی بود.صدای یونگ سنگ اورابه خودآورد.
یونگ:هایسون....
هایسون:بله؟؟؟
یونگ سنگ:هیچی.
وازلاین ماشین هاخارج شدکنارخیابان نگه داشت وپیاده شدوگفت:بیاپایین.هایسون باتعجب پیاده شد و گفت :نصفه شبی شوخیت گرفته؟؟؟
یونگ:چشماتوببندلی هایسون.
هایسون:چرا؟
باد نسبتاشدیدی شروع به وزیدن کرد.طوری که موهای هایسون راروی صورت یونگ سنگ ریخت اولین رابطه خیال انگیزآن دوبود این
افتاد.یونگ سنگ دستهایش رادورکمرهایسون حلقه کرداوراسخت به 3lovers هایسون بی ا ختیاریاد
سینه فشرد.(کی اینی که گفتم کامل دیده؟کجادانش کردی.من نصفه دیدم)هایسون هم دست هایش رابه دور گردن یونگ سنگ حلقه کردواحساس کردهیچوقت درزندگی آنقدرخوشحال نبوده.بوسیدن مردموردعلاقه اش کسی که به اواطمینان داشت زندگی وسرنوشت خود را دراختیاراوگذاشته بود.چه خیال انگیز.عشق به یونگ سنگ رادربندبندوجودش حس میکرد.گرمای لب های یونگ سنگ راباتمام وجوداحساس میکرد.بااینکه مادرنداشت اما یونگ سنگ راداشت که حداقل اینطوراورابه آغوش بگیردویادش آوردکه تنهانیست وهنوزکسی رادراین دنیادارداماغافل ازاینکه چنگال تقدیرتیزترازآن است که دربرابرآن بتواندمقاومت کند.آینده درپیش روبودباتندبادحوادثی که زندگی هایسون رازیرورو می کرد.
ازهم جداشدند.هایسون عاشقانه به چشمان یونگ سنگ زل زد.
_:یونگا................
_:هوم؟؟؟؟؟
_:دوست دارم!!!
_:خودم میدونم نمی خوادبگی.
_:چیششششششششششش وسپس خنده ای کردودرآغوش یونگ سنگ فرورفت.
_:همیشه تورولومیده .وای اینقدرخوشحالی؟
_:چی؟
_:ضربان قلبت..........بیچاره عاشق
:خیلی دلتم بخواد.........
_:نگفتی.....
_:چی رو؟
_:که دوستم داری....
_:چراگوش کن .......وسرهایسون راروی قلب خودگذاشت
_:بس نیست.بگو. وبه اوخیره شد..........
سرش رانزدیک گوش هایسون آوردوچیزی درآن زمزمه کردوسوارماشین شد.لبخندی لب های هایسون راپوشاند.سوارماشین شدوگفت:فریادبکش
یونگی:نه...اینجا نه....اینجاجاش نیست.بعدامی برمت جایی وبهت میگم.......اخم نکن.....موفرفری
هایسون:خودتی.....
به خانه رسیدند
_:خوب من دیگه میرم.......
_:باشه.مواظب باش
هایسون لبخندی زدوآرام گونه یونگ سنگ رابوسید.ودوباره گفت:دوست دارم یونگ سنگ.....
واردخانه شد.وارداتاش شددررابست وبه آن تکیه داد.چشمانش رابست.خاطرات امشب راپیش خودمرورکرد.ناخودآگاه دستانش روی لب هایش رفت.ناگهان کسی درزد.ازخیالت خودبیرون آمددررابازکرد. _:درست نیست تااین موقع شب بیرون باشی......... _:آره.شماروناراحت کردم مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _:وقتی دیگه بهت اجازه ندادم بااین پسره بری بیرون .یادمیگری چطوربامن حرف بزنی....مینها داره می یاد..
_:کییییییییی؟ مینها؟نه!!!!
_:چرانه؟بعدازسال هاخلاصه پسرمومیبینم
_:همش3سال...........
_:همین 3سال هم خیلیه
دررابست.امکان نداشت.مینها..... ناگهان یادخاطرات گذشته اش افتاد.آن زمان که بچه بود .چقدر شاد بود.مینها وسویونگ صمیمی ترین دوستانش بود ند.
_:اوپا..خواهش میکنم نرو
_:برمیگردم هایسون.......3سال دیگه......اونوقت منوتو...چرامیخندی؟
_:زیرقولت نمی زنی؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:04 pm

_:نه..........
یعنی مینهاهنوزآن قول احمقانه رابه یادداشت؟نه مینهاهیچ جایی درقلب اونداشت.......2 سال بعد از رفتن مینهاکه سانی باپدرهایسون ازدواج کرد.هایسون اورافراموش کرد.چون قلبش به اواجازه نمی داد باپسرسانی ازدواج کندهرچه بودمادرش را بیشتر ازمینهادوست داشت مخصوصااینکه 2سال اوراندیده بودسانی صمیمی ترین دوست مادرهایسون که ازبچگی باهم بزرگ شدنددر18سالگی به آمریکا رفت وآنجابایک مردآمریکایی ازدواج کردولی 2سال بعدهمسرش راازدست دادازاوفقط مینهابرایش ماند و بعدبه سئول بازگشت وباحیله باهمسردوستش ازدواج کردبیرحمانه ترازاین نمیشد.
. ولی یونگ سنگ چه میشد؟تمام زندگی ودلخوشی اویونگ سنگ بود.روی تختش درازکشید.تنهاراهش حرف زدن باسویونگ بود.اوخوب میتوانست دراین جورمواقع اوراآرام کند.
_:اه........
آفتاب چشمانش رامیزد. بلندشدوپرده راکشید.
_:کی خوابم برد؟
ساعت 10:30بود.به سویونگ زنگ زد.خاموش بود
یادش آمدکه سویونگ شنبه هاتا11کلاس دارد
وبعدیادکیوجونگ افتاد.بی اختیارخندید.هیچ کس درخانه نبود.نه سانی نه پدرش.دلدردعجیبی داشت.به طرف آشپزخانه رفت
_:صبح به خیرخانوم لی بشینید.الان صبحونتونومی یارم.
_:اوهوم....وبعدپشت میزنشست.شماره یونگ سنگ راگرفت.
_:ها؟بله....
_:چه طرزصحبت کردنه؟
_:هایسون الان کاردارم.....بعدابهت زنگ میزنم یابیاخوابگاه...........
وبعدقطع کرد.به طرف اتاقش رفت.
_:کجاخانوم؟
_:الان می یام.....
بالارفت ولباس هایش راعوض کرد.موهایش رامرتب کرد.کمی آرایش کرد.وازاتاق خارج شد.باسرعت به طرف آشپزخانه رفت .فنجان قهوه راگرفت باکمی کیک.
_:اه این پرتقالیه..
_:نق نزن بخور...
_:خداحافظ من رفتم...
سوارماشینش شد.ساعت میگفت که15دقیقه دیگرکلاس سویونگ تمام میشد......درزد.دختری بااندام بسیارورزیده وبانمکی که هایسون همیشه به اوحسودی میکرد دررابازکرد.
_:واییییییییییییییی...هایسون...
وبعدصمیمانه یکدیگررابغل کردند
_:کجایی دختر؟
_:خوش اومدی........بیاتو.
داخل حیاطرفت وبه سمت باغ رفتندوسوارتاب شدند.
_:خبری ازت نیست
_:شروع نکن سویونگ.......همش یه هفته
_:خوب؟؟؟چی شده
_:چه وضع پذیراییه ؟اومدم دوستموببینم..مگه بایدچیزی شده باشه؟
_:من توچشمات نگاه کنم .میفهمم چی شده.....خوب بگو
_:خوب راستش...........یه نفرداره می یاد........
_کی؟
_:آ.....راستش گفتنش سخته.سویونگ دیشب تاحالاتوشکم....مینها سویونگ......مینها.حالامن چی کارکنم؟
_:داری راست میگی؟بایدهمه چیزوبه یونگ سنگ بگی......
_:ولی خیلی سخته سویونگ.نمی دونم چه واکنشی نشون میده...
_:ولی هرچی باشه اگه خودت بهش بگی بهتره........ولی میمونه خودت که این وسط چی کارمیکنی؟
_:سویونگ.اگه اون نمی اومدشایدتا سال هاهم یادش نمی افتادم.ولی حالا
_:پس هنوزم دوسش داری؟
_:سویونگ مادراون باعث شدکه من این همه زجربکشم.خدامیدونه اگه تواون جاده یونگ سنگ منو پیدانمی کردچه بلایی سرمن می اومد.........
_:حالاتابیادوقت داری درموردش فکرکنی.
_:آره ......و........
_:دیگه چی شده؟
_:این یکی دیگه گفتنش سختره سویونگ..........فقط قول بده.ناراحت نشی هیجان زده نشی. یافریاد نکشی باشه؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:04 pm

_:داری نگرانم میکنی ها....
_:نه...موضوع این نیست.............یه نفرازم خواسته که..که.........باهات صحبت کنم..
_:کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_:خوب............یه نفردیگه....
_:مسخره عین آدم حرف میزنی یااین شاخه روفروکنم توحلقت؟
_:وحشی...کیوجونگ بیچاره......... وناگهان متوجه شد چه گفته.
_کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتی کی؟؟؟؟؟؟؟
_:الان آروم باش.......خوب .....کاردله دیگه.....
_:ایششششششششش اگه جرئت داره بیادبه خودم بگه..........
_:خیلی دلتم بخواد..........پسربه این خوبی......آقایی.....
_:نه بابا.....دیگه چی؟
_:میخوام برم پیش یونگ سنگ .می یای؟
_آره میخوام چشماشوازکاسه دربیارم....
_:یه باردیگه بگوچه غلطی میخوای بکنی؟ لحنش تهدیدآمیزبود.
_:کی باشوهرتوکارداره.میخوام چشمای اون پسره چشم چرونودربیارم......
_:بیخود......یکی گفته بود اول هرعشق وعاشقی واقعی جنگ ودعواست.........
.....................
خیابوناشلوغ بودطوری که افکارش رامغشوش میکرد.
_:سویونگ گوشیموجواب بده.....
_:بله؟؟؟؟
_:سلام عزیزم.......کجایی خوشگلم؟
سویونگ جلوی دهانش راگرفت وبی صداغش غش میخندید
_:چته؟ سویونگ ازشدت خنده نمی توانست حرف بزند.گوشی راازدستش گرفت وگفت:بله بفرمایین....
_:هایسون......چراحرف نمی زنی......
_:گوشی دست سویونگ بود.....چی بهش گفتی داره میترکه؟
_سویونگ بود؟واییییی آّبروم رفت.
_:چرا؟
کیو:سویونگ؟موضوع چیه؟خجالت نمی کشی پسره بی آبرو
جونگ:بشین سرجات باتوکارندارن.........
هایسون:منوسویونگ داریم می یام خوابگاهتون
یونگ:باشه بیا.....
هایسون:چی بهت گفت؟
سویونگ که خودراجمع وجورمیکردکفت:ازخودش بپپرس..........بااین حساب حتماتاالان توروهم بوسیده نه؟
هایسون:سویونگ خفه ات میکنما
.........................................
واردخانه شدند.کیوجونگ دررابازکرد.باخجالت به آنها نگاه کرد.هایسون سریع ازآن دودورشد.یونگ سنگ کنارهیون نشسته بودوسرش گرم درلپ تاپ بود.........باصدای کشداری گفت:سلامممممممم
یونگ سنگ بلندشدوگفت:سلاممم خانوم خانوما
جونگمین:زن ذلیل
هیونگ:خجالت بکش......
جونگ:آخی هنوزتومهدبهتون یادندادن که توکاربزرگترادخالت نکنی؟
هیون:توروخدا دوباره شروع نکنین
جونگ:به اندازه کافی امروز زورگفتی........بسه دیگه
هاسون:درست حرف بزن باهیون
یونگ:ماهم که بوقیم.......انگارنه انگارکه اینجاوایستادم
جونگ:آخی نه دیوارگنده ای هستی ............
هایسون:سویونگ کو؟
جونگمین:کیوجونگ کو؟وای شلوارش دوتا شد
هیونگ:خرگوش بی عقل.........اون که اصلادوست دخترنداره که بخوادسرش یکی دیگه بیاره.....
هایسون آرام خندید.یونگ:هی...........لی هایسون.....موضوع چیه؟
هایسون:میکشمتون اگه بهشون تیکه بندازین............خوب عاشق شدند.......
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:05 pm

جونگمین:تودوست پسرخودتونگه دار.حرف ازعشق وعاشقی نزن.......
هایسون:هیآ...من هیونگ جون نیستم..درست حرف بزن وگرنه.......
جونگ:وگرنه غش میکنی؟ هایسون میخواست به جونمین حمله کندکه یونگ سنگ بازوی اوراگرفت وگفت:ولش کن. که یه لحظه یادش آمدبرای چی میخواست یونگ سنگ راببیند.ناگهان صورت شادوپرنشانطش غمگین شدومتاثربه یونگ سنگ خیره شد.
جونگ :آییییییییی من گشنمه.
هیونگ:منم
جونگ:شیشه شیرت رواپنه
هیون هم سرگرم لپ تاپ شده بود.یونگ:هایسون؟حالت خوبه؟.....بریم اتاق من.....
درراپشت سرشان بستند.هایسون ازپنجره بیرون رانگاه کرد.سویونگ وکیوسخت مشغول صحبت بودند.
_:هایسون؟؟؟؟؟......عزیزم
_:صدباربهت گفتم من ازاین کلمه بدم می یادحالاهی تکرارش کن(راست میگه منم ازاین کلمه بدم می یاد)
_:خیلی دلتم بخواد.........دختره پرو
_:وای...جونگمین خفه ات میکنم روهمه اثربیجامیذاره........
_:خوب نگفتی چی شده سرحال نیستی............
هایسون دست یونگ سنگ راگرفت وروی تخت نشستند به چشمانش خیره شد.خودش رابه درون بغل یونگ سنگ انداخت .یونگ سنگ باتعجب گفت:توامروزواقعاحالت خوب نیستا..........
هایسون:قول بده ناراحت نشی........قول بده ازدست من عصبانی نشی......
یونگ:چی شده؟......کسی حرفی زده بهت؟هایسون؟
که ناگهان جونگمین ناگهان فریادی ازخوشحالی کشید ودررابازکردوارداتاق شد.یونگ سنگ وهایسون ازجاپریدند.
خوب برای شادی روح این جانب اون طرف سمت چپ پایین چی هست؟کلیک کن میفهمی...
بابای تاشب
بروبخون...........
جونگمی:واییییییییی..........بچه ها
یونگ:خفه شو..........
جونگمین:کیو خیلی دست وپاچلفتی هستی......بیانامزدبازی روازاین یونگ سنگ یادبگیر.
یونگ:لهت میکنم..........
هردوازاتاق خارج شدند.هایسون تقریباسرخ شده بود.
هیونگ:فردامیریم کلبه........
یونگ:کلبه؟
کیو:من عاشق جاده شم.......پرازدرخت
هایسون باشنیدن حرف کیو.ناگهان پرده ای ازاشک چشمانش راپوشاند.سرش راپایین انداخت وبه این فکرکردکه آیاتحمل این راداردکه دوباره درآن جاده...........
یونگ سنگ ضربه ای آرام به بازوی هایسون زدوگفت :هی توامروزچته؟ دیگه نتوانست جلوی اشکهایش رابگیرد.بغض چنگال تیزش رابدجوری درگلوی اوفروکرده بود.هیچ کس فکرنمی کرد که هایسون اینطورگریه کند. (ایششششششششششششششششش)هیون به یونگ سنگ اشاره کردکه اورابه داخل اتاق ببرد.سویونگ هم به دنبال لیوان آب رفت.
_:گریه نکن..قوی باش هایسون.مادرت...میدونم چقدربه خاطر آوردن این موضوع برات سخت ودردآوره ولی آخرش که چی هایسون ها؟تاکی میخوای اینقدرضعیف باشی.اشکاتوپاک کن .
هایسون باصورت خیس به یونگ سنگ گاه کردسکسکه اش گرفت .هروقت گریه میکرداینطوری میشد(خوب راه حل علمی هروقت دچار سکسکه شدین یکم شکربجوین سریع سکسکه تون قطع میشه امتحانش کردم رویکی چندبارجواب داد) سویونگ هم بالیوان آب داخل آمد.
_:بیا عزیزم(چیشششششششششششششش)
_:باز..هک ..که......گفتی..هک
_:حرف نزن بخور
کیوکه کناردرایستاده بودگفت:ببخشیدهایسون...نمی خواستم ناراحتت کنم
سویونگ:تقصیرتوچیه؟غصه نخوراین دختره یکم زیادلوس باراومده(آخی من؟؟؟؟؟؟؟دلت می یاد؟هه هه آره...به من چه....تک بچه نیستی بفهمی که)
هایسون خنده اش گرفت میدانست که سویونگ منظوری ندارد.این دخترهمیشه شوخ طبع بود.یونگ سنگ ازروی تخت بلند شدوبه طرف دررفت:بگیربخواب
_:یونگ سنگ توهم بیا
دررابست وبه طرفش رفت وگفت:ما دوتاباهم رواین تخت جانمی شیم...........
_:وایییییییی......نق نزن دروقفل کن
_:برواونورتر...چشماتوببند........موهاتوببنددیگه.چطورموهای به این بلندی رونمی بندی همش ریخته توگردنت .........گرمت نمی شه؟(بی ذوق.موبه این خوشگلی لختی....خوشرنگترازموی من کجامیخوای پیداکنی؟)
_:موهای من کجابلنده؟نخیرگرمم نمی شه...دخترنیستی بفهمی.(واقعا نیستی که بفهمی...)
وچشمانش رابست.وگفت:یونگ سنگ؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:06 pm

_:ها؟(....)
_:منودوست داری؟
_:بازخل شدی؟(همتون عین همین)
_:بگویونگ سنگ........بگو........دلم میخوادبگی
_:بسوزنمیگم .....گریه نکن......خواهش میکنم............دوست دارم.....
_:باورنمی کنم............خیلی سردوبی روحی
_:گل من..............ناراحت نشوامامن یه بارتوزندگیم عاشق شدم واسه هفت پشتم بسه(ازوسط نصفت میکنما!!دختره کی بود؟کیم تیون؟)......به یه نفر ازته دل گفتم دوست دارم..........ویه نفروباتمام وجودبوسیدم اونم توبودی(خیلی بیجاکردی).........لی هایسون ... . . وامااینکه فریادبکشم بگم دوست دارم فرداتوجاده باشه؟بهت نشون میدم همون طورکه اون جاده مادرتوازت گرفت..همون جاده ماروبه هم رسوند...................باورکن.....خوب حرفتونزدی...
_:راستش...........ببین هرچی برات تعریف میکنم مربوط میشه به بچگیم تا3 سال پیش...نمی خوام فکرکنی که هنوزم........... ونتوانست حرفش راادامه دهد.گوشی اش زنگ میخورد
_:بله؟؟
_:کجایی هایسون؟
_:من؟؟؟؟؟؟؟؟.........پیش یونگ سنگ
_:فکرنمی کنم مینهاوقتی بیادخوشش بیادکه توبااین پسره ارتباط داری .............
_:چی کارم داشتین؟
_:مینها امشب می یادسئول ..فرداهم به خاطراومدنش میریم بیرون..........زودتربیاخونه....
_:ولی پدر..فردا.......من.........
_:بیاخونه.......مینهاهمین الان شمارتوازمن گرفت.میخواد بهت زنگ بزنه....مودب باش
وارتباطشان قطع شد.هنوزدرشک بود.بامینهاحرف بزندآنهم درحضوریونگ سنگ؟
گوشی اش راخاموش کرد.چه طوربه یونگ سنگ میگفت.
_:من فردانمی تونم باهاتون بیام......یه نفرداره می یادکه پدربه خاطرش مجبورم کرده باشم
_:این یه نفراسم نداره؟
_:پسر سانی........
_:خیلیه خوب باشه............هفته ی دیگه....
_:به خاطرمن فرداروخراب نکنین..........
_:اینطوری فکرنکن...خلاصه توهم مشکلات خودتوداری.......عسیسم
_:یونگ سنگ یه باردیگه یگی خفه ات کردما.....
_نذاشتی بخوابیم..بی مزه.............مزخرف.......
هایسون بلندشدودررابازکرد.
_:وای ببخشید کیوجونگ..........
جونگمین ازاتاقش بیرون آمدوگفت:زدی توحس وحالش (ندید پدید...........جهت حرص نخوردن همسران کیومخصوصابهارجونم واضح تشریح نکردم)
به طرف دستشویی رفت.......تامی توانست به صورت خودآب پاشید...به این زودی انتظارنداشت مینهاراببیند(چرااین اینقدرشبیه منه؟).......درآینه به خودنگاه کرد.........
_:مینها بیا تابم بده...وای آروم........
_:بگودوست دارم ولت کنم........
_نههههههههههههههههه .........وای مینهاااااااااا
_:بگو تانمردی
_:دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم
لبخندتلخی زدمینها یا یونگ سنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مینهایایونگ سنگ؟سوالی بودکه درذهنش میچرخید...........چرا؟همیشه ازدوراهی هابدش می آمد..... یعنی مینهاهنوزاورافراموش نکرده بود؟......هرلحظه که میگذشت احساس میکردازیونگ سنگ دورتر می شود.چه طوربه اومیگفت؟
واقعا مینها یایونگ سنگ..............؟
شما چی فکرمیکنی؟
لبخندتلخی زدمینها یا یونگ سنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مینهایایونگ سنگ؟سوالی بودکه درذهنش میچرخید...........چرا؟همیشه ازدوراهی هابدش می آمد..... یعنی مینهاهنوزاورافراموش نکرده بود؟......هرلحظه که میگذشت احساس میکردازیونگ سنگ دورتر می شود.چه طوربه اومیگفت.
...........................................
جونگ:هایسون بدو بیا دیگه...
رشته افکارش ازهم پاشید.دررابازکردوبیرون رفت.به طرف باغ رفت
جونگمین:بیابستنی.......واقعافردانمی یای؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:07 pm

_:نه نمی تونم بیام.............
هیونگ:حیف شد....فرداهم ازماتمرین میکشه...
هایسون رفت وکناریونگ سنگ نشست.
_:گوشیتوروشن کردم7تامیس کال داشتی ......(واقعا...جدیدا؟)
_:خوب.........من بایدبرم خونه ...بایدبرم فرودگاه..
_:من میرسونمت
_:نه....خودم میرم.........
جونگ:خوب بریم سراصل مطلب.....کیو خلاجت نکش شروع کن ......
کیو:راستش ......منوسویونگ.......
لبخندی لب های هایسون راپوشاند.یونگ سنگ آرام درگوشش گفت:
_:میدونی وقتی میخندی چقدرخواستنی میشی؟
_:پسره هیز..........
_:کاری نکن جلوی این جمعیت عین لبو بکنمت ها........
_:جرئت داری........
ودیگرچیزی نفهمید.یونگ سنگ بدون هیچ دلیلی جلو ی جمعیت اورابوسید.(اینم که انگارازدوران جوونیش تاحالاعقده ایه)مقاومت فایده ای نداشت.یونگ سنگ ازاوجداشدوبالبخندنگاهش کرد.هایسون حس میکردکه خون درصورتش میدود
جونگ:نوبت توئه کیو...شهامت داشته باش..سویونگ که دیگه این دختره مسخره نیسست(خودتی مسخره)
سویونگ:نزدیک اومدی یه مشت خوابوندم تو دماغت..(آخیییییی اینو میگن دختربهارجان واقعابعضی وقتالازمه بامشت بزنی)
دابل اس:کیو! ..کیو!(میگن کمال همنشین درمن اثرکرد)
هایسون خنده اش گرفت.سویونگ هم نتوانست مقاومت کند.فقط جیغ کشید
جونگ:نه این ازهایسون وحشی تره
_:تا توهستی دیگه نمیشه به کسی گفت وحشی
جونگ:ازوسط نصفت میکنما..
یونگ:اوهوی.درست حرف بزن.با.......
جونگ :زنت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هایسون:مشکلی داری؟
جونگ:مثل اینکه تصمیمشون جدیه .بگوچرادروازپشت قفل کرده بودن؟
هایسون فریادکشید:پارک جونگ میییییییییییییییییییین!ودنبال اوکرد..گوشی هایسون زنگ میخورد.یونگ سنگ که باخنده به جونگ مین وهایسون نگاه میکردگوشی هایسون راگرفت وگفت:بلهههه؟
صدای پسرانه ای بودازجایش بلندشدوگفت:بفرمایین......
_:خودتی هایسون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمی دونی چقدردلم براتنگ شده بودعزیزم.....آخ یادم نبود بدت می یاد..خوبی ؟
_:شما؟؟؟؟؟؟؟
_:من؟؟؟...توهایسون نیستی؟ گوشی روبده هایسون....
یونگ سنگ بالحنی جدی گفت:پرسیدم شما......
_:توکی هستی؟........هایسون من کجاست؟
_:هایسون تو؟؟؟
باحرص گوشی راقطع کردوبه هایسون نگاه کرد.
_:هایسوووننننننننننن.........بیاینجا.تمومش کن....
اماهایسون توجهی به اونداشت. حس خوبی نداشت .که بود که اینطورخودرابه هایسون مربوط میکرد؟ باعصبانیت به سمت هایسون رفت.سخت مشغول دعواکردن بودمچ دستش رامحکم گرفت واوراکشید....
_:آی........یونگ سنگ دستم.. امایونگ سنگ بی توجه به اوپیش میرفت.خلاصه زیردرختی ایستاد هایسون همانطورکه مچ دستش راراازدردتکان میدادگفت:چرااینجوری میکنی؟....نه به اون همه شیفتگیت نه به این همه مسخره بازیات........روانی....
_:این پسره کیه که باهاش ارتباط داری؟
(بازم تیکه کلمه های منوگفت)What_:
_:چه حلال زاده هم هست.........بیا .........جواب بده
هایسون باتعجب گوشی راگرفت وگفت:بله؟؟؟؟؟؟؟؟
_:هایسون.......خودتی؟؟؟؟؟
_:ببخشیدشما؟
_:هایسی کوچولومنودیگه نمی شناسه؟
چه ؟هایسی ؟(آخی به منم معمولامیگن پاییزه)فقط یک نفربه اومیگفت هایسی البته به جزیه دفعه که جونگمین به اوگفته بود.......
_:مینها؟؟؟؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:22 pm

داخل فرودگاه شد.به اطرافش نگاهی انداخت اماچهره آشنایی ندید.بادقت بیشتری نگاه کرد...اما فایده ای نداشت شاید رفته بود.شماره مینهاراگرفت...
_:توفرودگاهم ..کجایی؟
_:نزدیک.......
_:مسخره بازی درنیار..........
_:الان پشت سرتم..
برگشت اماشک داشت که این همان مینهاباشد.تاآنجایی که به یادداشت آنقدرچهارشانه نبود
_:لی هایسون افسانه اییییییییییییی.............
فقط نگاهش کردمینهاباآرامش طرف اوآمد .درچشمان هم خیره شدند.
-:هایسی کوچولومن
وبعدمینهاجلوترآمدمحکم هایسون رادرآغوش گرفت.
_:نمی دونی چقدردلم برات تنگ شده بود......
تمام بدنش دردمیکرد.بدجوری اورابه خودمیفشرد.انگارکه قرنی اوراندیده.....
_:له شدم مینها..
_:هنوزهمونطورخوش زبون ...........
_:خوب بریم خونه......به ..... چه میگفت مادریاسانی.....؟ادامه داد:به پدرخبردادی که اومدی؟
_:نه ......میخوام باهم بریم ...
_:خوب بریم.
_:الان نه.......چیه انگارازمن میترسی......ترسناک شدم؟
_:چی؟...........خوب راستش....
همانطورکه به طرف ماشین هایسون میرفتندمینهاگفت:مادرم..........مادرم حالش خوبه؟
بااین حرف شراره ای ازخشم دروجودش شعله کشید.میخواست سرش فریادبکشد وبگویدخیلی خوب فقط خیلی ....
_:پیش من راحت نیستی نه؟...توتااونجاکه یادم می یاداینقدرساکت نبودی هایسون......یه باردیگه بهم بگواوپا...(توخواب ببینی)
_:سوارشو...کجامی خوای بری؟
_:توبهترازمن سئول رومیشناسی........چه میدونم یه پارک خلوت ....یه کافی شاپ
_:چرا.......چرابرگشتی؟
_:ازبرگشتنم خوشحال نشدی؟به خاطرتو هایسون.......میدونم چقدرازمادرم متنفری ........امانمی دونستم ازمنم.........
خودش هم متوجه نشدچرایکدفعه گفت:نه....من .........همچین منظوری نداشتم...........
_:راستیی اون پسره کی بود
پیش خودش گفت:عجب گیری افتادما.اصلا به شمادوتاچه.؟برای چی بایدهمو بشناسن؟(ازبس فضولن)
برای اولین بارپس ازمرگ مادرش خوشحال شدکه پدرش بااوکارداشت.
_:بله پدر؟
_:..............................
_:نه.....راستش مینهایکم زودتررسید رفتم فرودگاه دنبالش.
مینها:چراگفتی؟
_باشه زودمی یایم خونه.......
_ببخشیدمینها..............حوصله سوال پیچاش روندارم ودردل گفت:یعنی حوصله این کارای توروهم ندارم..
.........................................
سانی:مینها.....پسرم....
مینهامادرش راازبغل خوددرآوردوبالحن سردی گفت :مادر......آه آقای لی..
_:به من بگوپدرمینها.....
هایسون بی توجه به آنها به اتاق خودرفت.روی تختش درازکشیدبدجوری دلش هوای یونگ سنگ راکرده بود......
صدای گرم یونگ سنگ درگوش پیچید:بله؟
هایسون:یونگ سنگ؟
_جونم؟
_:ایشششششششش.......
_:من آخه نفهمیدم چه طورباتوحرف بزنم که خوشت بیاد.......(عین آدم)
:راستش یونگ سنگ .میخواستم بهت بگم.........الو...یونگا
_:اومدم هیون.......هایسون بعدابهت زنگ میزم......(مزخرف بی احساس اگه نرفتم خونه مامانم)
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeSun Jun 24, 2012 9:24 pm

چشمهایش رابست........ تحمل کردن سخت بود.تحمل اینکه غمش راحرفهایش رادردلش نگه داردودم نزند.یعنی یونگ سنگ راول میکرد؟
_:اجازه هست؟
بلندشدوروی تختش نشست .
_:آ..بیاتو
_:خوب .......شام نمی خوری؟
_:نه میل ندارم............
_:میخواستم درموردموضوعی باهات صحبت کنم........
_:اهوم..بیابشین....
دستانش لرزش خفیفی پیداکرد.ضربان قلبش به1000میرسید....احساس میکردتمام بدنش گرگرفته
_:ببین هایسون.......من میدونم که تو،تواین 3سال بدجوری تنهایی کشیدی..........
ونزدیکترآمدوخیلی غیرمنتظره هایسون رادرآغوش کشید.......جوری که همان درددوباره تمام بدنش رافراگرفت.
_:دیگه تنهات نمیذارم..........میدونم اون پسره که امروزگوشیتوجواب داد .......باهاش رابطه داری هایسون.ام باورکن هیچکس اندازه من تورودوست نداره.......تمومش کن......باهاش بهم بزن
وبعدآرام هایسون رارهاکردودرچشمهایش دقیق شد.
_:مینها.....
_:هیچی نگو......هایسون...نمی خوام بترسونمت اما بدون اگه ولش نکنی........ راحتش نمیذارم....(یه باردیگه بگوچی گفتی؟به یه دخترزورمیگی؟ازوسط نصفت میکنم)
ودستش راگرفت وااوربه زورازاتاق بیرون برد
_:سرمیزمنتظرماهستن
آرام پشت میزنشست .............
هرچه درسرنوشت خودپیش میرفت راه برایش ناهموارترمیشد..مینهانیامده بودکه بدون اوبرگردد
سانی:هایسون..هایسون
سرش رابالاآوردوبه اوخیره شد
سانی:چراباغذات بازی میکنی؟بخورش دیگه
بلندشدوگفت:میل ندارم.....من میرم بخوابم
سانی :برودنبالش مینها...
مینها:بذارتنهاباشه.
دررابستوپشت دراتاق نشست .بی اختیاراشک ریخت ......دوباره سکسکه اش گرفت.صدای یونگ سنگ درفضاپخش شد(آهنگ گوشیش یکی ازآهنگای یونگ سنگ بود)
_:بله؟......هک
_هایسون ؟....چیه؟
_هی....هک.....هیچی
_:گریه کردی؟..آره؟
_:چیزی نیست....هک
_:کسی اذیتت کرده؟..چیزی بهت گفتن؟....کارم داشتی؟
_:یونگ سنگ......هک........گفتنش پشت تلفن سخته.......هک.............امروزم به خاطراین اومده بودم پیشت ببین.....مینها.....من
_:داری حالموبهم میزنی........
_:منظورت چیه؟
_:همه چیزومیدونم هایسون به خودت زحمت نده....توداشتی توهمه این مدت بااحساساتم بازی میکردی درسته؟.1سال تمام.............. اگرم الان بهت زنگ زدم به خاطراین بودکه بهت بگم ......دیگه هیچی بین مانیست.......منوتودیگه هیچی باهم نداریم....لی هایسون
وگوشی راقطع کرد.باورش نمی شد......یونگ سنگ این حرف هارابه اوزده بود؟یعنی زندگی اورابه داخل گرداب تباهی هل میداد؟چه کسی این هارابه اوگفته بود؟پدرش؟شماره یونگ سنگ را گرفت اماخاموش بودباناامیدی گفت:ولی من ...من ...دوستت داشتم هیو...
که ناگهان.................
که ناگهان خماری چه حالی میده...........
_:یونگ سنگ......هک........گفتنش پشت تلفن سخته.......هک.............امروزم به خاطراین اومده بودم پیشت ببین.....مینها
_:همه چیزومیدونم ....توداشتی توهمه این مدت بااحساساتم بازی میکردی درسته؟.1سال تمام.............. اگرم الان بهت زنگ زدم به خاطراین بودکه بهت بگم ......دیگه هیچی بین مانیست.......منوتودیگه هیچی باهم نداریم....لی هایسون
وگوشی راقطع کرد.باورش نمی شد......یونگ سنگ این حرف هارابه اوزده بود؟یعنی زندگی اورابه داخل گرداب تباهی هل میداد؟چه کسی این هارابه اوگفته بود؟پدرش؟شماره یونگ سنگ را گرفت اماخاموش بودباناامیدی گفت:ولی من ...من ...دوستت داشتم هیو...
که ناگهان.................
.................................................
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeMon Jun 25, 2012 11:09 am

که ناگهان دردعجیبی درکمرش احساس کرد.
_:هایسون...هایسون..بلندشوازپشت در.......هایسون
آرام بلندشد.وکناررفت.مینهابه داخل اتاق رفت ونزدیک هایسون روی زمین نشست .
_:چرااینجاخوابیدی؟(حال کردین چه طوری توخماری بودین؟)
هایسون که هنوزمنگ خواب بودبه خودآمدوگفت:ها؟...خواب بودم؟....همه چی توخواب بود؟.......یعنی یونگ سنگ به من نگفت .....همه چی تمومه
وناگهان جلوی دهنش راگرفت....خوشحال بودکه همه چزیک خواب بود.اما این حرفی که زد ه بودازخوابش هم بدتربود.
_:باچه زبونی بهت بگم هایسون؟..................وقتی من هستم ..........
_:یعنی میخوای بگی تواین 3سال خیلی محترمانه به خاطرمن باهیچ دختری دوست نشدی؟
_:اگرهم بودهمه روبه خاطرتوول کردم واومدم............
چراشهامتش راازدست داده بود.چرانمی گفت که دردنیایش هیچ جایی ندارد؟
_:بلندشو.......چراپشت دراتاقت میخوابی؟(به توچه دوست دارم)
_:بروبیرون......
_:ببین هرکاری کنی.........هرحرفی بزنی بازمن پات میمونم............نمیذارم ........توازاول مال من بودی درسته؟ .............حتی اگه لازم باشه بادستای خودم خفه اش کنم مطمئن باش اینکارومیکنم.....ازهرچی بگذرم ا زحق خودم نمی گذرم.
چشماهایش فریادمیکشید.........گلویش میسوخت ........تمام بدنش میلرزید...........حتی صدای پاهای مینهاکه ازاودورمیشدهم آزارش میداد.........
ولی چه خوب بودکه همه اینها فقط یه خواب بود....تحمل هرچیزی راداشت جزاینکه یونگ سنگ اینطوربااوحرف بزند....تازه می فهمیدبدون اینکه متوجه شودبیش ازآن چه انتظارداشت به یونگ سنگ وابسته شده بود...بلندشدوبه طرف پنجره اتاقش رفت.......آسمان درسیاهی محض فرورفته بود....
نسیم موهایش رابه هم ریخت...........مینها درحیاط قدم میزد.......حالا گذشته برایش جزدردوعذاب نبود.......مینهاعوض شده بود.............یه پسرچهارشانه باچشمانی نافذوسیاه که اورابدجوری می ترساندوحس میکردهرحرفی زند عملی اش میکند......آهی کشیدوروی تختش درازکشید..حداقل انتخاب خودراکرده بود.......چشمانش رابست...لب هاش آشکارامیلرزید... غلتی زدوسعی کرد خود رابه زوربخواباند..........
صبح فردا که ازخواب بلندشد اولین کاری که کردبه طرف آینه رفت.....موهایش بدجوری بهم ریخته بود.......برس راگرفت مشغول شد..........حالا دلنشین ترشده بود......همه به جزپدر سرمیزبودند....
نشست...
سانی:صبح به خیرهایسون جون
فقط نگاهش کردوبه تکان دادن سرش اکتفاکرد.به مینهانگاه کرد........هنوزحرف های دیشبش درگوشش بود
_:یعنی میخوای بگی تواین 3سال خیلی محترمانه به خاطرمن باهیچ دختری دوست نشدی؟
_:اگرهم بودهمه روبه خاطرتوول کردم واومدم............
_:هیچی نگو......هایسون...نمی خوام بترسونمت اما بدون اگه ولش نکنی........ راحتش نمیذارم....
سرش راپایین آورد........هنوزبه یونگ سنگ چیزی نگفته بود........
صدای پدرش هایسون رابه خودآورد
_:چطوری مینها؟دیشب خوب خوابیدی؟
_:آه بله ........
اشتهانداشت به خاطرهمین خیلی زودسیرشد......بلندشدمیخواست برود که
_:برولباس بپوش میریم بیرون ..........
_:کجا؟
_:هرجامینهابگه........
به مینهاخیره شد....
_:برم خارج ازشهر.....چطوره کناره دریاچه.....هنوزخشک نشده؟
_:همیشه فکرش جاهای دورمیزنه که آدم توش میمونه......باشه مینها جان....
_:منم میرم لباس بپوشم......
به سمت هایسون رفت ودستش راگرفت واورابه اتاقش برد........
_:کمدلباسات کدوم یکیه؟
باتعجب به اوخیره شد....بابی حوصلگی گفت:اون........
مینهادرکمدرابازکرد....تاپ صورتی رنگ وشلوارک لی ای رادرآوردوگفت :ایناروبپوش ولباس ها راروی تخت ا نداختوازاتاق بیرون رفت......
_:پسره پررو..........
.........................................
توحیاط
_:تومینهاباهم بیاین........منومادرت هم باهم
ازدرون میسوخت ...........یکی اینکه بامینهاتنهاباشد.......چه مسخره سانی مادراوباشد..........
_:بیاهایسون..........خیلی حرفابرای گفتن داریم
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:16 pm

نگاهش کرد...میخواست سرش فریادبکشد....سوارماشین شدند
_:من عاشق هوای آزادم..........
اگرمینهانمی آمدشایدالان درآن جاده بودوتجدیدخاطرات میکرد...حیف که تمام دنیادربرابرخواسته های اوقدعلم کرده بودند....
_:میخوام جیغ بکشم هایسی..
بالحن سردی گفت:به من نگوهایسی....
_:توامروزبایدیه کادوبه من بدی؟
به صورتش نگاه کرد؟چرا......منظورش چی بود؟
_:تعجب نکن...........امروزتولدمنه......هایسون..من کادو.میخوام
_:روتوبرم.......
_:چی برام میگیری؟
_:شوخیت گرفته؟
_:نه......توهیچ وقت تولدمن یادت نمی رفت.....وبالحن سردی گفت:میدونم تقصیرکیه....
_:گوش کن مینها توچه بخوای چه نخوای.......
_:نه توگوش کن....ببین اگه1درصدهم تا الان امکان داشت که به اون پسره برسی..دیگه حتی اونم نیست.......فهمیدی؟.....خوب بیخیال من ازقبل بهت میگم... به مغزت فشارنیار
_:چی؟؟؟؟؟؟؟؟
_:امشب توی یه هتل...!یه اتاق گرفتم ....فقط منوتو......
این خودش مصیبت دیگری بود..اماباجنگیدن وسروصداکردن میدانست که کاری نمی تواندبکند....بازیرکی تمام گفت:گفتی کدوم هتل؟
_:هتل....!!!
_:واقعا؟...جه جالب....چه تصادفی!!!
_:چرا........
باشیطنت گفت:منویونگ سنگم به همون هتل رفته بودیم......ولی اونشب تولدمن بود....
کارخودش راکرده بود....صدای نفس های پرازخشم مینهابه گوشش میرسید.....ازکارخودش راضی بود...زیرچشمی نگاهش کرد....درخشم وغضب میسوخت..........
نه همین راکم داشت .....چقدراوبدشانس بود.....چوربایونگ سنگ حرف میزدوقتی مینهاآنجابود...به اندازه کافی دیروزیونگ سنگ به اومشکوک شده بودولی چاره ای نداشت....
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:16 pm

(اشتباه نکنین این دفعه دیگه خواب نمی بینه ها.....)
نه همین راکم داشت .....چقدراوبدشانس بود.....چوربایونگ سنگ حرف میزدوقتی مینهاآنجابود...به اندازه کافی دیروزیونگ سنگ به اومشکوک شده بودولی چاره ای نداشت....فقط آرزومیکردکه مینهاحرفی نزند.باترس ولرز گوشی اش رابرداشت وگفت:بله؟
_:.....................
_:آره خوبم.......
_:.....................
_:من؟راستش کارخاصی نداشتم......چیزی نیست که بشه پشت تلفن گفت....
_:..................
_:واقعااین هفته بیکارین؟
:..........................
_:کی تونست هیونوراضی کنه؟
_:..............................
_:خوب من میتونم به جای مربی رقصتون بیام............بذاربه هیون بگم...
_:نه تروخدا هایسون..........
_:خوب پس فردامی یام خوابگاه......
کیو:سویونگم ورداربیار
_:مگه سویونگ دوست دخترمنه؟خودت برودنبالش کیوجونگ
_:راستش میخواستم بگم قرارامروزوکه بهم خوردبذاریم واسه فرداچطوره؟
_:فردا؟.......نمیدونم.
_:مینهاروهم بیار..........دوستدارم ببینمش
_:نه یونگ سنگ......نه...
وای نه نبایداسمی ازیونگ سنگ میبرد.....
_:چرانه؟
_:گفتم نه...دیگه بسه.بای
تقریبارسیده بودند....ازماشین پیاده شد.........پدرش وسانی هنوزنیامده بودند.
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:18 pm

یه لحظه گوشیتوبه من میدی؟
_:چرا؟.........مالتو شارژش تموم شده؟......بیا
_:ممنون..بریم کناردریاچه تابرسن؟
_:بریم............
هایسون جلوترازاوحرکت میکردواوآرام وبی سروصداشماره یونگ سنگ رادرگوشیش سیوکرد.وبعدبه طورسوری به کسی زنگ زدطوری که هایسون اصلا به اومشکوک نشد..........
آنروز پدروسانی برای مینهاتولدکوچکی گرفتند.........ولی.مینها ازتصمیمی که داشت منصرف نشد..
_:کجاداری میری ؟خونه ازاونوره
_:توکادوتولدمنوبهم ندادی..........
_:بچونشومینها........برگردبریم خونه.........
_:نه....یه کلمه حرف نزن
_:مینها !!!توفکرکردی کی هستی که اینطوری بامن رفتارمیکنی؟ازت....
مینهابافریاد:گفتم بسههههههههههه
به زوراوراداخل هتل برد تاوارداتاق شدند....مینهامیخواست درراازپشت قفل کندکه هایسون زرنگی کرد.وبه داخل یکی ازاتاق های آن واحدرفت.ودرراازپشت قفل کرد...
پشت درایستادونفس نفس میزد.مینهاپشت درآمدوگفت:درروبازکن....میدونی که نمی تونی فرارکنی ...
_:ولم کن مینها..........خواهش میکنم........ولم کن
امافایده ای نداشت مینهاهمانطوربادرکلنجارمیرفت........اماکاراوهم بی حاصل بود...اتاق درتاریکی وسکوت محض فرورفت.اندکی خیالش آسود ه شد.خیلی خسته بود.آرام درتخت فرورفت.......وچشمهایش رابست.
................................................
هیون:هیییییییییییی.............چته ؟........ازیه هفته تمرین که دررفتین چته؟
یونگ:من به این پسره مشکوکم......
کیو:کی؟......
_:همین پسره........مینها ....
جونگ:همین که دیروزتمام نقشه های امروزمون خراب کرد؟
یونگ :آره..........خودشه
جونگ:خوب به چیش مشکوکی؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:19 pm

یونگ:ازطرزحرف زدنش خوشم نمی یاد.........
هیونگ:همین کم مونده......ازحرف زدن مردم ایرادبگیره..........
هیون:چرا؟چرااینطوری فکرمیکنی؟هان؟
یونگ:هیچی ...ولش کن
وبه سمت اتاقش رفت.دررابست وروی تختش درازکشیدوبه آسمان خیره شد.....سیاه ترازهمیشه بود....دلشوره عجیبی داشت.........
..................................
_:ببخشیددریکی ازاتاقاقفل شده همسرم اونتوزندانی شده .....
_:اتاق چندم؟
_:اتاق245طبقه دوم........
_:باشه الان رسیدگی میکنیم....
.............................
_:بفرمایین........درازتوقفل شده بود .......شب خوبی داشته باشین آقا
_:واقعاممنونم آقا.......متشکرم
وبه داخل اتاق رفت ودررابست.
_:اینقدرخوابت سنگینه؟.......بهت نمی یاد
آرام به رفش رفت وکنارش درازکشید....حداقل فرداهایسون حرص میخورد.........
....................................................
بلندشد.....مطمئن بودکه خوب خوابیده بود....به اطرافش نگاه کردنه باورش نمی شد.امکان نداشت..........بابیشترین نیرویی که داشت جیغ کشید......
بلندشد.....مطمئن بودکه خوب خوابیده بود....به اطرافش نگاه کردنه باورش نمی شد.امکان نداشت ..........بابیشترین نیرویی که داشت جیغ کشید.......
_:اُههههههه ....چته اول صبحی؟
_:تواینجاچی کارمیکنی؟....*سانسور کلمات*....
دستانش رابازکردوگفت :بیاینجایکم بخواب بعدامیریم.........
_:ولم کن.........چراتو.......برای چی الان تواین اتاقی؟
غلتی زدوگفت:اینقدرجیغ جیغ نکن..............
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:24 pm

روی تخت نشست ...باورش نمیشدیعنی واقعایه شب رابامینهاگذرانده بود؟نه....نمی توانست قبول کند.اشکهایش سرازیرشدند.....طوری گریه میکرد که انگارزمان به عقب برگشت واودوباره مادرش راازدست داده........مینهابلندشدوآرام اورادرآغوش گرفت...تامی توانست خودش راباگریه خالی میکرد خودراازآغوش مینهابیرون کشیدوگفت :به من دست نزن....
مینهاازروی تخت بلندشدوشروع کردبه خندیدن ...اونم خیلی بلند...
به سمت پنجره رفت ..به بیرون نگاهی انداخت وبالبخندی برگشت وگفت:اون چیزی که توفکرمیکنی ،اتفاق نیفتاده........
مات ومبهوت نگاهش میکرد...اندکی آرام گرفت اماهنوزناراحت وعصبانی بود........
_:میرم پایین بیا.........
باورش نمی شد......بلندشد.کش وقوسی به بدن خودداد.....هنوز احساس خوبی نداشت.........آخ امروزمیخواست بایونگ سنگ بیرون برودبی اختیارلبخندزد.
بعدازچندبوق صدای خواب آلودیونگ سنگ درگوشش پیچید....
_:هوم؟
_:یونگ سنگ؟
_:ها؟
_:هیییییییییی
_:توکی هستی؟
_:دستت دردنکنه حالا من کی ام؟.......هیون جونگ .........چراهنوزخوابی ؟....چراسرتمرینات نیستی؟
_:باشه ...الان می یام....اومدم
_:تومثل اینکه حالت خوب نیستا..........
_:ها؟
_:مرض...........
گوشی راقطع کرد.ازخواب بیدارش کرده بود....ازروی تخت بلندشدوبه سمت پنجره رفت.اتاق را وراندازکرد.....همه چیزسفیدبود..........قشنگ ودلنشین....
_:بله؟
مینها:بیاپایین دیگه ..........می خوای یه شب دیگه رزرو کنم؟
_:بسه دیگه....اومدم
...............................
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:35 pm

روی تخت نشست ...باورش نمیشدیعنی واقعایه شب رابامینهاگذرانده بود؟نه....نمی توانست قبول کند.اشکهایش سرازیرشدند.....طوری گریه میکرد که انگارزمان به عقب برگشت واودوباره مادرش راازدست داده........مینهابلندشدوآرام اورادرآغوش گرفت...تامی توانست خودش راباگریه خالی میکرد خودراازآغوش مینهابیرون کشیدوگفت :به من دست نزن....
مینهاازروی تخت بلندشدوشروع کردبه خندیدن ...اونم خیلی بلند...
به سمت پنجره رفت ..به بیرون نگاهی انداخت وبالبخندی برگشت وگفت:اون چیزی که توفکرمیکنی ،اتفاق نیفتاده........
مات ومبهوت نگاهش میکرد...اندکی آرام گرفت اماهنوزناراحت وعصبانی بود........
_:میرم پایین بیا.........
باورش نمی شد......بلندشد.کش وقوسی به بدن خودداد.....هنوز احساس خوبی نداشت.........آخ امروزمیخواست بایونگ سنگ بیرون برودبی اختیارلبخندزد.
بعدازچندبوق صدای خواب آلودیونگ سنگ درگوشش پیچید....
_:هوم؟
_:یونگ سنگ؟
_:ها؟
_:هیییییییییی
_:توکی هستی؟
_:دستت دردنکنه حالا من کی ام؟.......هیون جونگ .........چراهنوزخوابی ؟....چراسرتمرینات نیستی؟
_:باشه ...الان می یام....اومدم
_:تومثل اینکه حالت خوب نیستا..........
_:ها؟
_:مرض...........
گوشی راقطع کرد.ازخواب بیدارش کرده بود....ازروی تخت بلندشدوبه سمت پنجره رفت.اتاق را وراندازکرد.....همه چیزسفیدبود..........قشنگ ودلنشین....
_:بله؟
مینها:بیاپایین دیگه ..........می خوای یه شب دیگه رزرو کنم؟
_:بسه دیگه....اومدم
...............................
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:37 pm

هواخنک بود.شایدهم باران می آمد........
_:پدرت ومادرم رفتن جایی تافرداشب هم نمی یان...بریم خونه حوصله مون سرمیره ...........
_:من امروزجایی قراردارم بایددنبال سویونگ برم........کلی کاردارم.منوببرخونه..به اندازه کافی دیروزبرنامه هامو بهم ریختی مینها...بریم خونه
_:باشه باشه......منونخور
به خانه که رسیدند ماشین خودش رابرداشت به مینهانگاهی انداخت وگفت:شایدشب خونه نیام .بهم زنگ نزن
مشکوکانه نگاهش میکردبعدازاینکه هایسون ازخانه خارج شدمجبورشدتعقیبش کندتا خیالش آرام بگیرد.....
همانطورکه گفته بوداول دنبال سویونگ رفت ......باورش نمیشدبعدازسال هادوباره سویونگ رامیبیند..مطمئنا سویونگ آرام ترومهربانترازهایسون بودولی اوسرش دردمکردبرای اخلاقات خودسرانه هایسون.........
برنامه بعدی اش چه بود..حتماپیش یونگ سنگ میرفت.چه موقعیت خوبی !
هایسون:نمیدونی دیشب .......داشتم سکته میکردم ...سویونگ .پسره
سویونگ:چرا؟.......دعواتون شد؟
هایسون:نه..............وری بامن رفتارمیکنه انگامن یه دختره هرزه ام ....منوبرده بودهتل اتاق گرفته بود..فقط برای اینکه حرصم دربیاد....
سویونگ:واییییییی این دیگه ........چقدرعوض شده..............ولی باورکن دوستت داره....
هایسون:سویونگ!!!.............تمومش کن..........میخوام صدسال سیاه نداشته باشه
سویونگ:نمیدونم چرایه حسی بهم میگه توآخرش بامینهاازدواج میکنی...........
هایسون:سویونگ میزنمتا....حس توخیلی بیجامیکنه...
.........
_:همشون اون توان یکی دروبازنمی کنه..........
_:این یونگ سنگ ازدست توچی میکشه؟ها؟.......بیچاره روآخرتارک دنیامیکنی
_:بسه دیگه...........توچراصبح تاحالابامن لجی؟....وای صبح زنگ زده بودم بهش منو باهیون جونگ اشتباه گرفته بودباورت میشه؟
_:ساعت چندبوداونوقت؟
_:حدودهشت ونیم ،نه
_:آیکیو نمیدونی اون خیلی سحرخیزبخوادباشه ساعت11پامیشه؟......سرصبح مردموبیخواب کردی؟ مثلا دوست پسرتوئه نه؟
_:آدمش میکنم .........دیگه دارم کفری میشم یعنی هیچکس تواین خونه نیست؟
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:39 pm

باصدای کسی برگشتندونگاهش کردند.......
هایسون:اینجاچی کارمیکنی؟
_:ببخشید..........

باصدای کسی برگشتندونگاهش کردند.......
هایسون:اینجاچی کارمیکنی؟
_:ببخشید..........
_:معذرت میخوام ...شما......
_:فکرکردی داخل خونه ام؟
_:آره ......
_:بچه هاخونه نیستن......
_:یعنی امروزم رفتن تمرین؟مگه یه هفته.......ولی هیون جونگ شی
_:اجازه میدی حرف بزنم یانه دختر.......بچه هارفتن بیرون.....یعنی رفتن کمپانی ......مدیربرنامه هامون کارمون داشت....خلاصه اینکه..الان توراهن .........من زودترازبقیه رسیدم..........
_:وای که توچقدرزرنگی کیم هیون جونگ
_خجالتم میدی.....بریم توهواسرده....
....
مینها:یعنی تویونگ سنگی؟خوشتیپ ترومغرورترازاونی هستی که فکرمیکردم......
_:بیاین تو......بشینین...
_:وای هیون نمیدونی امروزچی شد.........زنگ زده بودم به یونگ سنگ منوباتواشتباه گرفت...
_:راستی؟......قهوه یانسکافه....
_:نه بابا !!.....هه قهوه.
_:شماسویون؟
_:اسمش سویونگه
_:آه معذرت میخوام
_:نه...قهوه
Back to top Go down
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ
کمی فعال
کمی فعال
ஜ۩ zahra❀◕ ‿ ◕❀۩ஜ


Posts : 64
Age : 26
کل تشکر ها و امتیاز ها : کل تشکر ها و امتیاز ها : : 4359
تشکر شده تشکر شده : 1
Join date : 2012-06-23

☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitimeWed Jul 04, 2012 8:41 pm

سویونگ:وای جنگ جهانی شده؟
هایسون:نه دوباره جونگمین وهیونگ کل انداختن....
یونگ:بس کنین دیگهههههههه.سرم رفت
جونگ:توخفه........همه آتیشااززیرسرتوبلندمیشه
سویونگ خندید وگفت:خداامروزورحم کنه
یونگ:سلامممممممممممممم لیدرجان
هیون باابروبه دخترااشاره کردویونگ سنگ برگشت ........
_:هایسون.....
جونگ:اِ سرکارخانم لی
هایسون:واقعا؟من قبلا شماروجایی ندیدم؟......وشماآقای کیم کیوجونگ.......ازاین به بعدخودت میری دنبال دوست دخترت.....خوب کی راه میفتیم؟
هیون:ما؟....راستش.........
کیو:من دروبازمیکنم...........(یکی پشت دربودوزنگ میزد)
یونگ سنگ به طرف هایسون آمدوکنارش نشست دستش رادورگردن اوانداخت.آرام گونه اش رابوسیدوگفت:فکرنمی کردم بیای...
هایسون:ها؟منظورت اینه میخواستی بایکی دیگه بری؟
یونگ:فکرخوبیه ...درموردش فکرمیکنم.....
جونگمین وهیونگ داخل اتاق بودند.هیون هم داخل آشپزخانه مشغول بود(چه کدبانویی بود و خبر نداشتیم).سویونگ هم که فضاراسنگین دیدازکنارآنهابلندشد.اینبارهایسون میخواست یونگ سنگ راببوسدکه ناگهان کیو بامینهاوارداتاق شد....

جونگمین وهیونگ داخل اتاق بودند.هیون هم داخل آشپزخانه مشغول بود(چه کدبانویی بود و خبر نداشتیم).سویونگ هم که فضاراسنگین دیدازکنارآنهابلندشد.اینبارهایسون میخواست یونگ سنگ راببوسدکه ناگهان کیو بامینهاوارداتاق شد....هردوازجاپریدند....شکه شده بود....صدای ضربان قلبش راشایدیونگ سنگ هم می شنید.مینها؟اینجا؟چطوربه اینجاآمده بود........
هیون:افتخارآشنای نمیدید؟
مینها:من؟راستش.........فکرمی کردم هایسون گفته ....که می یام.....مثل اینکه مزاحم شدم....
هیون:نه ......همچین فکری نکنین.....
یونگ:شمابایدمینهاباشین درسته؟ولی هایسون گفته بودنمی یاین....
Back to top Go down
Sponsored content





☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Empty
PostSubject: Re: ☁rainy love☁ - ☂ss501☂   ☁rainy love☁ - ☂ss501☂ Icon_minitime

Back to top Go down
 
☁rainy love☁ - ☂ss501☂
Back to top 
Page 1 of 2Go to page : 1, 2  Next
 Similar topics
-
» [MV] SS501 – Love Ya
» [Perf] SS501 – Love Like This (on Music Core 091205)
» ss501

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
persian fans SS501 :: Story :: SS501-
Jump to: